بهنام خدا
سلام؛
خیلی اخلاق بدی دارم. همیشه توی بهترین لحظات عمرم، فکر پایانم. همش توی شیرینیهای زندگی، حواسم به تلخیهاییه که یقیناً پشت سرش میان. اصن کتابو هم همیشه اول آخرشو میخونم. چه اخلاقیه!
امروز رحمت واسعه الهی چنان به گرمی ما رو در آغوش لطف و کرمش فشرد (قشنگ 50 درجه) که یه آن به مقام فنا رسیدم! و چه زهر شیرینی! که وسط بهشت اگر آتشی هم پیدا شه همه برداً و سلاما است بیتردید.
اینجا اینقدر شلوغ بود که با این قد رشید! هرچی سرک کشیدیم چشممون به جمال محبوب نیفتاد. آدم روی آدم راه میرفت (چیزی شبیه اربعین). بالاخره تو کلّ سال یه عرفه است و یه فرصت تولّا و یه سرزمین کربلا و قلبی که خاکستر شد از فراق.
چند ماهه داریم مثل مرغ پرکنده تقلّا میکنیم و هی به در بسته میخوریم. و بعد از همه این دلشکستگیها، تو بگو سنگ ببارد.
و حالا نگاهم به ساعتهای پایانی این حال خوشه و دلم باز شور میزنه. چقدر وقت دیگه همینجور سرگشته و حیران، دست بر دست حسرت بکوبیم و دود دل سوخته را آه کنیم و خاک غربت بر سر بریزیم؟
چند ماه؟ چند سال؟
پریشبها درد پا امانمو بریده بود. گفتم بیا! پیر شدیم رفت! حواست هست؟ به موهای سفید سرم... چقدر امروز از گذشته شکستهترم...
عمر رفت. جوونی رفت. تو خلوت خیالم میون ازدحام محبت، هرچی گشتم یه چیزی پیدا کنم دلم خوش شه، دیدم نه! هیچی هیچی. محض رضای خدا تو این چند دهه کارنامهای که سیاه کردهام، یه قدم خیر ندارم که بگم این یکی رو خالصا مخلصا برای خدا کار کردم. خیری به امامم رسوندم، در حد لبخندی... هیچ!
میگن عرفه، زمان تغییر مسیر زندگیه. خدایا میشه یه جوری مسیر زندگیمو بچرخونی که فردا این "من" دیگه پیداش نشه. ازون فناها که امروز نوش جان کردم. با هر درجه ولومی که صلاح بدونی. روی دور رضاً برضائک. با پایان تسلیماً لامرک. یه جوری که کتاب زندگیمو از ته ورق بزنم ببینم بهبه چه آدم به درد بخوری بودمااا...
بگذریم.
حالا من چجوری برم؟ دلم برای بچههام تنگ شده ولی چجوری از این هوا دل بکنم؟ چجوری از این خاک چشم بردارم؟ چجوری از این صحن و سرا، از این گنبد و بارگاه، از این در و دیوار، از این ضریح دلربا، از این آقا، دست بکشم و برم؟
امروز تو حرم جای نشستن که هیچ، جای ایستادن هم نبود. اینقدر توی جمعیت دور حائرت چرخیدم و چرخیدم که بی پا و بی سر شدم. کجا برم؟ کاش دنیا کلید توقف داشت. کاش زیر آرامش قبّه نورانیت، زمان از حرکت میایستاد. یا کاش همونجا صفحه آخر کتابم میشد. چجوری برگردم. اگر دلم خوش نبود که مسیر برگشتم از نجف میگذره، باید از حسرت میمردم... کاش میمردم...
.................
پ.ن.
ببخشید، دوست داشتم آدم خوبی میبودم. آدم حسابی. به درد بخور. ممنون که با اینهمه، به روم نیاوردین و بین خوبها جوری بُرم زدین که انگار نه انگار.
بازدید امروز: 2
بازدید دیروز: 140
کل بازدیدها: 584110